ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

خواجوی کرمانی – غزل شماره 674

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

کنون کز پای می افتم ز مدهوشی و سرمستی

به جز ساغر گجا گیرد کسی از همدمان دستم

اگر مستان مجلس را رعایت می کنی ساقی

ازین پس باده ی صافی به صوفی ده که من مستم

منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری

که من یک باره پیمان را گرفتم جام و بشکستم

مریز آب رخم چون من به می آب ورع بردم

ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم

اگر من دلق ازرق را به می شستم عجب نبود

که دست از دنیی و عقبی به خوناب قدح شستم

چه فرمائی که از هستی طمع بر کن که برکندم

چرا گویی که تا هستی به غم بنشین که بنشستم

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی گشتم

چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

که صد چون من به دام آرد کسی کو می کشد شستم

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید

کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم

چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو

اشارت کن که هم در دم به دست باد بفرستم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها