خواجوی کرمانی – غزل شماره 671
روزی به سر کوی خرابات رسیدم
در کوی خرابات یکی مغبچه دیدم
از چشم بشد ظلمت و سرچشمه ی خضرم
چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم
نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم
چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم
در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری
در عالم جان معنی آن می طلبیدم
تا شیشه ی خودبینی و هستی نشکستم
یک جرعه به کام از می لعلش نچشیدم
ساکن نشدم در حرم کعبه ی وحدت
تا بادیه ی عالم کثرت نبریدم
با من سخن از درس و کتبخانه مگویید
اکنون که وطن بر در میخانه گزیدم
ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم
قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم
تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم
سجّاده گرو کردم و زنّار خریدم
بر دار شدم تا بدهم داد انا الحق
معنی انا الحق ز سر دار شنیدم
خواجو به در دیر شو و کعبه طلب کن
زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم