خواجوی کرمانی – غزل شماره 669
رند و دُردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چه کنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر برنگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده ی خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
به دو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون تو را دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنّار ببستم
تو اگر مهر گسستی و شکستی دل خواجو
به درستی که من آن عهد که بستم نشکستم