خواجوی کرمانی – غزل شماره 647
بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم
قتیل غمزه ی خوانخوار ناتوان تو باشم
گرم قبول کنی بنده ی کمین تو گردم
ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم
کنم به قاف هوای تو آشیانه چو عنقا
بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
به بوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم
ز خوابگاه عدم چون به حشر بازنشینم
به راستان که همان خاک آستان تو باشم
اگر به آب حیاتم هزار بار برآرند
هنوز سوخته آتش سنان تو باشم
تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم
تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم
مرا به هرزه درآیی مران که در شب رحلت
درای راه نوردان کاروان تو باشم
چون از میان تو یک موی در کنار نبینم
چو موی گردم از آن رو که چون میان تو باشم
اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم
چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم
غلام خویشتنم خوان به حکم آنک چو خواجو
به خاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم