خواجوی کرمانی – غزل شماره 646
به گدایی به سر کوی شما آمده ایم
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح
که درین ره ز سر صدق و صفا آمده ایم
دیگران گر ز برای زر و سیم آمده اند
ما برین در به تمنای شما آمده ایم
گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را
از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده ایم
آفتابیم که از آتش دل در تابیم
یا هلالیم که انگشت نما آمده ایم
به قفا برنتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پی به پی او را ز قفا آمده ایم
گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی
سر بتابیم ز مادر به خطا آمده ایم
نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم
چون درین معرکه از بهر غزا آمده ایم
غرض آن است که در کیش تو قربان گردیم
ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده ایم
دل سودا زده در خاک رهت می جوییم
همچو گیسوی تو زان روی دو تا آمده ایم
ای که خواجو به هوای تو درین خاک افتاد
نظری کن که نه از باد هوا آمده ایم