خواجوی کرمانی – غزل شماره 645
به بلبلان که رساند نسیم باغ ارم
به تشنگان که دهد آب چشمه ی زمزم
مقیم در طیران است مرغ خاطر ما
به گرد کوی تو همچون کبوتران حرم
مرا به ناوک مژگان اگر کشی غم نیست
شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم
به نامه بهر جگر خستگان دود فراق
بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم
کجا به طعنه ی دشمن ز دوست برگردم
که غرق بحر مودّت نترسد از شبنم
گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود
منم کنون و سر خاکسار و پای علم
بیار نکهت جان بخش بوستان وصال
که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم
کسی که ملک خرد باشدش به زیر نگین
ز جام می ندهد جرعه ای به ملکت جم
چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو
اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم