خواجوی کرمانی – غزل شماره 640
با لعل او ز جوهر جان درگذشته ایم
با قامتش ز سرو روان درگذشته ایم
پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیرو بخت جوان درگذشته ایم
از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان درگذشته ایم
چون موی گشته ایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان درگذشته ایم
در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان درگذشته ایم
از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان درگذشته ایم
تا در هوای کوی تو پرواز کرده ایم
چون نسر طائر از طیران درگذشته ایم
بر هر زمین که بی تو زمانی نشسته ایم
صد باره از زمین و زمان درگذشته ایم
خواجو اگر چنانک جهانیست از علو
زو درگذر که ما ز جهان درگذشته ایم