خواجوی کرمانی – غزل شماره 625
اشک است که می گردد در کوی تو همرازم
وآه است که می آید در عشق تو دمسازم
سر حلقه ی رندان کرد آن طرّه طرّارم
دُردی کش مستان کرد آن غمزه ی غمّازم
گر صبر کند باری مشکل نشود کارم
ور دیده بدوزد لب بیرون نفتد رازم
جامی بده ای ساقی تا چهره برافروزم
راهی بزن ای مطرب تا خرقه دراندازم
در چنگ تو همچون نی می نالم و می زارم
بر بوی تو همچون عود می سوزم و می سازم
این ضربت بی قانون تا چند زنی بر من
یک روز چو چنگ آخر در بر کش و بنوازم
هر دم که روان گردی جان در رهت افشانم
وان لحظه که بازآیی سر در قدمت بازم
چون با تو نپردازم آتشکده ی دل را
کز آتش سودایت با خویش نپردازم
در صومعه چون خواجو تا چند فرود آیم
باشد که بود روزی در میکده پر وازم