خواجوی کرمانی – غزل شماره 618
سلامی به جانان فرستاده ام
به آرام دل جان فرستاده ام
زهی شوخ چشمی که من کرده ام
که جان را به جانان فرستاده ام
شکسته گیاهی من خشک مغز
به گلزار رضوان فرستاده ام
تو این بی حیایی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستاده ام
مرا شرم بادا که پای ملخ
به نزد سلیمان فرستاده ام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستاده ام
عصا پاره ای از کف عاصئی
به موسی عمران فرستاده ام
غباری فرو رفته از آستان
به ایوان کیوان فرستاده ام
ز سرچشمه ی پارگین قطره ی ای
سوی آب حیوان فرستاده ام
کهن خرقه ی مفلسی ژنده پوش
به تشریف سلطان فرستاده ام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک به دیوان فرستاده ام