خواجوی کرمانی – غزل شماره 616
چو نام تو در نامه ای دیده ام
بنامت که بر دیده مالیده ام
به یاد زمین بوس درگاه تو
سراپای آن نامه بوسیده ام
ز نام تو وان نامه ی نامدار
سر بندگی برنپیچیده ام
جز این یک هنر نیست مکتوب را
وگر هست باری من این دیده ام
که آنها که در روی او خوانده ام
جوابی ازو باز نشنیده ام
قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریده ام
ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
ازو راستی را پسندیده ام
زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی زنی بر تراشیده ام
بیا ای دبیر ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیده ام
چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای بر حال شوریده ام
سیه کرده ام نامه از دود دل
سیه رو تر از خامه گردیده ام
چو خواجو درین رقعه از سوز عشق
بنی آتشی تیز پوشیده ام