خواجوی کرمانی – غزل شماره 603
دلم ربودی و رفتی ولی نمی روی از دل
بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل
گرم وصول میسّر شود که منزل قربست
کنم مرا دل از خاک آستان تو حاصل
هوایت ار بنهم سر کجا برون کنم از سر
وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل
به حق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین
روا مدار که گردد چو وعده های تو باطل
فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده
به ورطه ای که نه پایانش ممکن است و نه ساحل
نیازمند چنانم که گر به خاک درآیم
ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گِل
مفارقت متصوّر کجا شود که به معنی
میان لیلی و مجنون نه مانع است و نه حایل
اگر نظر به حقیقت کنی و غیر نبینی
وصال کعبه چه حاجت بُود به قطع منازل
خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو
قتیل عشق نجوید رهایی از کف قاتل