خواجوی کرمانی – غزل شماره 596
گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال
که وصالت متصوّر نشود جز به خیال
گر میسّر نشود با تو ام امکان وصول
نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال
هر سحر چاک زنم دامن جان را چون صبح
تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال
هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید
گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال
شکّرت شور جهانی و جهانی مشتاق
عالمی تشنه و عالم همه پر آب زلال
تا نگویی که حرام است مرا بی تو نظر
که حرام است نظر بی تو و می با تو حلال
تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی
دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال
قامتم نون و دل از غم شده چون حلقه ی میم
لیک بر حال دلم جیم سر زلف تو دال
نه به حالم نظری می کنی ای نرگس چشم
نه ز حالم خبری می دهی ای مشکین خال
مهر من بر مه رویت نپذیرد نقصان
مهر را گر چه میسّر نشود دفع زوال
عیش من بی لب شیرین تو تلخ است ولیک
تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال
ظاهر آن است که از خود برود بلبل مست
چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال
خوش بُود ناله ی عشّاق به هنگام صبوح
خواجو ار عاشقی از پرده ی عشّاق بنال