خواجوی کرمانی – غزل شماره 561
رقیب اگر به جفا باز داردم ز درش
مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش
به زر توان چو کمر خویش را برو بستن
که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش
در آن زمان که شود شخص ناتوانم خاک
کند عظام رمیمم هوای خاک درش
دلی که گشت گرفتار چشم و عارض او
چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش
گذشت و بر من بیچاره اش نظر نفتاد
چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش
کنون که شد گل سوری عروس حجله ی باغ
چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش
به ملک مصر نشاید خرید یوسف را
ولی به جان عزیز ار دهند رو بخرش
میان اهل طریقت نماز جایز نیست
مگر کنند تیمّم به خاک رهگذرش
بر آستانه ی ماهی گرفته ام منزل
که هست هر نفسی رو به منزل دگرش
به سیم و زر بوَدَش میل دل ولی خواجو
سرشک و گونه ی زرد است وجه سیم و زرش