خواجوی کرمانی – غزل شماره 554
پرده از رخ بفکن ای خود پرده ی رخسار خویش
کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش
بر سر بازار چین با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش
نرگس بیمار خود را گاهگاهی باز پرس
زانک هم باشد طبیبان را غم بیمار خویش
چون نمی بینی کسی کو جز تو می گوید سخن
خویشتن می گوی و می نه گوش بر گفتار خویش
ای که در عالم به زیبایی و لطفت یار نیست
با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش
ما به چشم خویش رخسار تو نتوانیم دید
دیده بگشای و به چشم خویش بین رخسار خویش
کار ما اندیشه ی بی خویشی و بی کیشی است
هر که را بینی بود اندیشه ای در کار خویش
خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست
هم به قدر خویش داند هر کسی مقدار خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب
گر کند بیگانگان را محرم اسرار خویش