اگر او سخن نگوید سخن است در دهانش

خواجوی کرمانی – غزل شماره 542

اگر او سخن نگوید سخن است در دهانش

وگر او کمر نبندد نظر است در میانش

من اگر به خنده گویم دهنش به پسته ماند

مشنو که هیچ نبود به لطلافت دهانش

برو ای رقیب و بر من سر دست بیش مفشان

که به آستین غبارم نرود ز آستانش

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان

بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش

اگر او به قصد جانم کمر جفا ببندد

چه کنم که جان شیرین نکنم فدای جانش

بت عنبرین کمندم به دو حاجب کمانکش

چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی

صفتش کنم که هستم متحیّر از بیانش

به کجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم

که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش

غم دل به خامه گفتم که بیان کنم ولیکن

نبود مبارک آن کس که سیه بود زبانش

به خرد چگونه جویی ز کمند او رهایی

که خلاص ازو میسّر نشود به عقل و دانش

چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو

دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها