خواجوی کرمانی – غزل شماره 52
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب
تا به شب بر سر بازار معلق همه روز
تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب
سوختم زآتش هجران و دلم بریان شد
ور نسازم چه کنم با دل بریان همه شب
رشته ی جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید
در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب
تا تو در چشم منی از نظرم دور نشد
ذره ای چشمه ی خورشید درخشان همه شب
خیرت هست که در بادیه ی هجر تو نیست
تکیه گاهم به جز از خار مغیلان همه شب
به خیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب
در هوای گل روی تو بود خواجو را
همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب