خواجوی کرمانی – غزل شماره 517
بستیم دل در آن سر زلف دراز باز
گشتیم صید آن صنم دلنواز باز
مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق
همچون تذرو گشت گرفتار باز باز
با ما اساس عربده و کین نهاده است
آن چشم مست تیغ کش تزکتاز باز
فلفل فکنده است بر آتش به نام ما
آن خال هندویی سیه مهره باز باز
اکنون که در کشاکش زلفت فتاده ایم
ما و کمند عشق و شبان دراز باز
مجنون دلش به حلقه ی زنجیر می کشد
دارد مگر به طره ی لیلی نیاز باز
با دوستان ز بهر چه دربسته ای زبان
بازآی و برگشای سر دُرج راز باز
با ما بساز یک نفس آخر که همچو عود
ما را بسوخت مطربه ی پرده ساز باز
خواجو دگر به دام غمت پای بند شد
محود گشت فتنه ی روی ایاز باز