خواجوی کرمانی – غزل شماره 515
معلوم نگردد سخن عشق به تقریر
کآیات مودّت نبود قابل تفسیر
مرغان چمن را به سحر همنفسی نیست
در فصل بهاران به جز از ناله ی شبگیر
زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان
زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر
کوته نکنم دست دل از زلف جوانان
گر زانک به زنجیر مقیّد کندم پیر
احوال پریشانی من موی به مو بین
کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر
چون شرح دهم غصّه ی دوری که نگنجد
اسرار غم هجر تو در طی طوامیر
از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر
هر دم که کنم نسخه ی سودای تو تحریر
در سنگ اثر می کند آه دل مظلوم
لیکن نکند در دل سنگین تو تأثیر
از پرده ی تدبیر برون آی چو خواجو
تا خود چه برآید ز پس پرده ی تقدیر