خواجوی کرمانی – غزل شماره 475
وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست و ماه برآمد
سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد
بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سراپرده اش گیاه برآمد
شاه پریچهرگان چو طرّه برافشاند
فتنه به یکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله ی دلهای دادخواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بس که آه برآمد