خواجوی کرمانی – غزل شماره 474
وفات به بُود آن را که در وفای تو نبود
که مبتلا بُود آنکس که مبتلای تو نبود
چو خاک می شوم آن به که خاکپای تو باشم
که خاک بر سر آن کس که خاک پای تو نبود
اسیر بند شود هر که بنده ی تو نگردد
جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود
ز دیده دست بشویم اگرنه روی تو بیند
ز سر طمع ببرم گر در او هوای تو نبود
بر آتش افکنم آن دل که در غم تو نسوزد
به باد برد هم آن جان که از برای تو نبود
به جز ثنای تو نبوَد همیشه ورد زبانم
که حرز بازوی جانم به جز دعای تو نبود
بُود به جای منت صد هزار دوست ولیکن
به دوستی که مرا هیچکس به جای تو نبود
دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد
دلی که بسته ی گیسوی دلگشای تو نبود
گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به
که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود
چو سر ز خاک برآرند هر کسی به امیدی
امید اهل مودّت به جز لقای تو نبود
تو را به چشم تو بینم چرا که دیده ی خواجو
سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود