خواجوی کرمانی – غزل شماره 472
هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند
یا جفا بر من دلخسته ی شیدا نکند
هر که سودای سر زلف تو دارد در سر
این خیال است که سر در سر سودا نکند
چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود
ترک سرمست محال است که یغما نکند
وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر
سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند
ماه کنعانی ما گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند
عاقبت دود دلش فاش کند از روزن
هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند
مرد صاحب نظر آن است که تا جان بودش
نتواند که نظر در رخ زیبا نکند
آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند
تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند
مکن اندیشه ی فردا و قدح نوش امروز
کانک عاقل بود اندیشه ی فردا نکند
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
کیست کو را هوس عیش و تماشا نکند
دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو
زانکه مخمور به ترک می حمرا نکند