خواجوی کرمانی – غزل شماره 469
همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند
از خبر رفتیم و ما را بی خبر بگذاشتند
بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را
همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من برنگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
مرغ را با ناله و آه سحر بگذاشتند
بلبل شوریده دل را از چمن کردند دور
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند
وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند
بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند
بی خطایی از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک
کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند