خواجوی کرمانی – غزل شماره 462
هر که را سکه درستست به زر باز نماند
وانک از دست برون رفت به سر باز نماند
مرد صاحب نظر آن است که در عالم معنی
دیده بگشاید و از ره به نظر باز نماند
طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام
همچو بلبل به گل و سنبل تر باز نماند
جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانک از کوه درافتد به کمر باز نماند
گر برافروخته ای شمع دل از آتش سودا
ترک جان گیر که پروانه به پر باز نماند
نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو
با وجود لب شیرین به شکر باز نماند
چون بمیرم به جز از خون دل و گفته ی دلسوز
یادگاری ز من خسته جگر باز نماند
یک دم ای مردمک چشم من از اشک برآسای
کانک شد ساکن دریا به گهر باز نماند
حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست
هر که را سکه درستست به زر باز نماند