خواجوی کرمانی – غزل شماره 457
نقش رویت به چه رو از دل پر خون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
به چه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه به افسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر که را پای فرو رفت به گِل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم درِ توست
در میانشان چو نکو درنگری خون برود
چون دلم در سر آن زلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود