خواجوی کرمانی – غزل شماره 454
ناله ای کان ز دل چنگ برون می آید
گر بدانی ز دل سنگ برون می آید
صورت عشق چه نقشیست که از پرده ی غیب
هر زمانی به دگر ینگ برون می آید
از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون می آید
می چون زنگ بده کآینه ی خاطر ما
باده می بیند و از زنگ برون می آید
دلم از پرده برون می رود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون می آید
هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون می آید
می شود ساکن خاک در میخانه ی عشق
هر که از خانه ی فرهنگ برون می آید
جام می گشت مگر دیده ی خواجو که از او
دم به دم باده ی چون زنگ برون می آید