خواجوی کرمانی – غزل شماره 452
مهی چون او به ماهی برنیاید
شهی زانسان به گاهی برنیاید
چو زلف هندوی زنگی نژادش
ز هندستان سیاهی برنیاید
به اورنگ لطافت تا به محشر
چو آن گلچهر شاهی برنیاید
دل افروزی چو آن خورشید خوبان
ز طرف بارگاهی برنیاید
مهش خوانم ولیکن روشن است این
که ماهی با کلاهی برنیاید
ور او را سرو گویم راست نبود
که سروی در قباهی برنیاید
زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید
گنهکارم چرا کان آتشم نیست
کز او دود گناهی برنیاید
برو خواجو که آواز درایی
درین کشور ز راهی برنیاید