خواجوی کرمانی – غزل شماره 441
مردان این قدم را باید که سر نباشد
مرغان این چمن را باید که پر نباشد
آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی
وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد
در راه عشق نبوَد جز عشق رهنمایی
زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد
تیر بلای او را جز دل هدف نشاید
تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد
هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد
گر وصل پادشاهی حاصل کند گدایی
با دوست ملک عالم سهل است اگر نباشد
جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند
پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد
چون طرّه ی تو یارا دور از رخ تو ما را
آمد شبی که آن را هرگز سحر نباشد
از بنده زر چه خواهی زآن رو که عاشقان را
بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد
هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید
وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد
افتاده ای چو خواجو بیچاره تر نخیزد
وآشفته ای ز زلفت آشفته تر نباشد