خواجوی کرمانی – غزل شماره 432
ماجرایی که دل سوخته می پوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو می خواند
چون تو در چشم من آیی چه کند مرد چشم
که به دامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که به روی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که به جایی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی به موی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
ازچه رو زلف توام سلسله می جنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل درماند
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتن است
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
به کجا می رود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه ی برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق، چه شیرین سخن است
مگر از چشمه ی نوش تو سخن می راند