خواجوی کرمانی – غزل شماره 430
لطافت دهنش در بیان نمی گنجد
حلاوت سخنش در زبان نمی گنجد
معانئی که مصوّر شود ز صورت دوست
ز من مپرس که آن در بیان نمی گنجد
از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت
که تیر قامت او در کمان نمی گنجد
جهان پر است ز دُردیکشان مجلس او
اگر چه مجلس او در جهان نمی گنجد
درین چمن که منم بلبل خوش الحانش
شکوفه ای ست که در بوستان نمی گنجد
چو در کنار منی گو کمر برو ز میان
که هیچ با تو مرا در میان نمی گنجد
چگونه نام من خسته بگذرد به زبان
تو را که هیچ سخن در دهان نمی گنجد
چو آسمان دلم از مهر توست سرگردان
اگر چه مهر تو در آسمان نمی گنجد
ندانم آنک ز چشمت نمی رود خواجو
چه گوهریست که در بحر و کان نمی گنجد