خواجوی کرمانی – غزل شماره 428
گویی بت من چون ز شبستان به در آید
حوریست که از روضه ی رضوان به در آید
دیگر متمایل نشود سرو خرامان
چون سرو من از خانه خرامان به در آید
هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان
چون چشمه ی خورشید درخشان به در آید
آبیست که سرچشمه اش از آتش سینه ست
اشکم که ازین دیده ی گریان به در آید
تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز
هر چند که دود از دل بریان به در آید
شرط است نه بر چشمه که بر چشم نشانند
مانند تو سروی که ز بستان به در آید
زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت
باشد که از آن چاه زنخدان به در آید
گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت
شک نیست که بس فتنه زمستان به در آید
آید همه شب زلف سیاه تو به خوابم
تا خود چه ازین خواب پریشان به در آید
از کوی تو خواجو به جفا بازنگردد
بلبل چه کند گر ز گلستان به در آید