خواجوی کرمانی – غزل شماره 41
مغنّی وقت آن آمد که بنوازی رباب
صبوح است ای بت ساقی بده جام شراب
اگر مُردم بشوییدم به آب چشم جام
وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب
فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل
می لعل آب کارم برد و ما در کار آب
مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع
من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب
چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین
چو طوطی لعل شکّرخای او شیرین جواب
دل از چشمم به فریادست و چشم از دست دل
که هم پرّ عقابست آفت جان عقاب
کبابم از دل پر خون بُود وقت صبوح
که مست عشق را نبود برون از دل کباب
سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات
سر انگشت به خون جان مشتاقان خضاب
دلم چون مار می پیچد ز مهرم سر مپیچ
رخت چون ماه میتابد ز خواجو رخ متاب