خواجوی کرمانی – غزل شماره 397
عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند
سلطان ننهد بنده ی محنت زده را بند
ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی
من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند
از دیده ی رود آور اگر سیل برانم
چون دجله ی بغداد شود دامن الوند
عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافکند برافکند
بر من مفشان دست تعنّت که به شمشیر
از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند
در دیده ی من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه ی من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده ی فرمان تو خواجو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند