خواجوی کرمانی – غزل شماره 388
شام شکستگان را هرگز سحر نباشد
وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد
هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد
پیر شرابخانه از باده ی مغانه
تا بی خبر نگردد صاحب خبر نباشد
در بزم دُردنوشان زهد و ورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید
وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد
در اشک و روی زردم سهل است اگر ببینی
زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد
یک شمّه زین شمائل در شاخ گل نیابی
یک ذرّه زین ملاحت در ماه و خور نباشد
مطبوع تر ز قدّت سرو سهی نخیزد
شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد
چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد
گفتم دل من از خون دریاست گفت آری
همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد
گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو
((بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد)) (1)
واژگان دشوار: 1-این مصراع در دیوان سعدی شیرازی نیز آمده است.