خواجوی کرمانی – غزل شماره 387
شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده اند
زلف پرچین را چرا بر صبح پرچین کرده اند
خال هندو را خطی از نیمروز آورده اند
چین گیسو را ز رخ بتخانه ی چین کرده اند
گر به بخت شور من ابرو ترش کردند باز
عیش تلخم را به شکرخنده شیرین کرده اند
تا چه سحرست اینکه بر گل نقش مانی بسته اند
تا چه حالست این که بر مه خال مشکین کرده اند
آن خط عنبر شکن بر برگ گل دانی چراست
نافه ی مشک است کاندر جیب نسرین کرده اند
وآن رخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا
گلستانی برفراز سرو سیمین کرده اند
مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده اند
دردمندان محبت بر امید مرهمی
آستانش هر شبی تا روز بالین کرده اند
خسروان در آرزوی شکّرش فرهادوار
جان شیرین را فدای جان شیرین کرده اند
کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب
همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده اند