خواجوی کرمانی – غزل شماره 38
دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب
تا روز نخفتیم من و شمع جگر تاب
از دست دل سوخته و دیده ی خونبار
یک لحظه نبودیم جدا زآتش و از آب
من در نظرش سوختمی زآتش سینه
و او ساختی از بهر من سوخته جلّاب
از بس که فشاندیم دُر از چشم گهر ریز
شد صحن گلستان صدف لؤلؤی خوشاب
در پاش فکندم سر شوریده از آن روی
کو بود که می سوخت دلش بر من از اصحاب
یاران به خور و خواب به سر برده همه شب
وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب
او خون جگر خورده و من خون دل ریش
او می به قدح داده و من دل به می ناب
او بر سر من اشک فشان گشته چو باران
و افتاده من دلشده از دیده به غرقاب
من با غم دل ساخته و سوخته در تب
و او از دم دود من دلسوخته در تاب
چون دید که خون دلم از دیده روان بود
می داد روان شربتم از اشک چو عنّاب
جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو
کس نیست که او را خبری باشد از این باب