خواجوی کرمانی – غزل شماره 354
دلم از دست بشد تا به سر او چه رسد
وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد
از برم رفت و من بیدل و دین بر سر راه
مترصّد که پیامم ز بر او چه رسد
شد به چین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد
خبرت هست که شب تا به سحر منتظرم
بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد
جز غبار دل شوریده ی من خاکی را
نیست معلوم که از خاک در او چه رسد
آنک هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که به کوه از کمر او چه رسد
چشم او ناظر دیوان جمال است ولیک
تا به ملک دل ما از نظر او چه رسد
چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل
به من خسته نصیب از شکر او چه رسد
گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن
تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد