خواجوی کرمانی – غزل شماره 324
چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد
دل پر درد مرا مژده ی درمان آرد
جان به شکرانه کنم پیشکش خدمت او
هر نسیمی که مرا مژده ی جانان آرد
چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم
بلبل دلشده را بوی گلستان آرد
زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار
هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد
هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز
حیف باشد که به افسوس به پایان آرد
در ره عشق مسلمان حقیقی آن است
که به زنّار سر زلف تو ایمان آرد
زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب
نرگس مست تو در حلقه ی مستان آرد
اگر از چشمه ی نوش تو زلالی یابد
کی خضر یاد لب چشمه ی حیوان آرد
باز صورت نتوان بست که نقاش ازل
صورتی مثل تو در صفحه ی امکان آرد
دیگران سبزه ز گلزار به بازار برند
خط سبزت به چه رو سبزه به بستان آرد
گر خیال سر زلف تو نگیرد دستم
کی دل خسته ی من طاقت هجران آرد
هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن
دُر به دریا برد و زیره به کرمان آرد