شب است و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

خواجوی کرمانی – غزل شماره 31

شب است و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

بریز خون صراحی بیار باده ی باقی

خوشا به وقت سحر بر سماع بلبل شب خیز

شراب راوقی از دست لعبتان رواقی

تو خضر وقتی و شب ظلمت است در قدح آویز

که باده آب حیات است خاصه از لب ساقی

نوای نغمه ی عشاق از اصفهان چه خوش آید

مرا که میل عراق است و شاهدان عراقی

دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد

بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی

مقیم طاق دو ابروی توست مردم چشمم

و گرچه جفت غمم بی تو در زمانه تو طاقی

کجا به گرد سمندت رسد پیاده ی مسکین

بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی

تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری

تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی

تو خون خواجو اگر می خوری غریب نباشد

که از نتیجه ی خونخوارگان جنگ براقی

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها