خواجوی کرمانی – غزل شماره 306
جادویی چون نرگس مستت به بیماری که دید
هندویی چون طره ی پستت به طرّاری که دید
در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت
بر بیاض صبح صادق خطّ زنگاری که دید
مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی
بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید
چون ندارم زور و زر هم چاره ی من زاریست
بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید
انک زو شمشاد را پای خجالت در گل است
راستی را زان صفت سروی به عیاری که دید
تا صبا دسته بند سنبل گلپوش او
کار او جز عنبر افشانی و عطّاری که دید
گفتمش بینم تو را مست و مرا ساغر به دست
گفت سلطان را حریف رند بازاری که دید
قصد خواجو کرد و خونش خورد و بر خاکش نشاند
ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید