خواجوی کرمانی – غزل شماره 305
تویی که لعل تو دست از عقیق کانی برد
فراقت از دل من لذّت جوانی برد
ز چین زلف تو باد صبا به هر طرفی
نسیم مشک تتاری به ارمغانی برد
چه نیکبخت سیاهست خال هندویت
که نیک پی به لب آب زندگانی برد
بسا که جان به لب آمد به انتظار لبت
ولیکن از لب من جان به لب توانی برد
بسا که مردمک چشم من ز خون جگر
به تحفه پیش خیال تو لعل کانی برد
خرد نشان دهان تو در نمی یابد
چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد
چو گشت حلقه ی زلفت خمیده چون چوگان
ز دلبران جهان گوی دلستانی برد
به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم
ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد
کمال شوق ز خواجو نگر که دیده ی او
سبق ز ابر بهاری به درفشانی برد