خواجوی کرمانی – غزل شماره 3
آن نقش بین که فتنه کند نقش بند را
وآن لعل لب که نرخ شکستست قند را
پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
چون از کمند عشق امید خلاص نیست
رغبت بود به کشته شدن پای بند را
آن را که زور پنجه ی زور آوری نماند
شرط است کاحتمال کند زورمند را
گر پند می دهندم و گر بند می نهند
ما دست داده ایم به هر حال بند را
نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را
برکُشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را
هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست
عاشق به اختیار پذیرد گزند را
خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب
هم چاره احتمال بود مستمند را