خواجوی کرمانی – غزل شماره 288
بیا که بی سر زلفت مرا به سر نشود
خیالت از سر پر شور من به در نشود
اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معیّن است که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ برنشود
ز بس که سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته ی من چون شکسته تر نشود
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسی که در قلم آرد حدیث شکّر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنین که غرقه ی بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود