خواجوی کرمانی – غزل شماره 287
بی لاله رخان روی به صحرا نتوان کرد
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهان است ولیکن
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از دیده ی موج افکن ما گفت
پیوسته وطن بر لب دریا نتوان کرد
چون لاله دل از مهر توان سوختن اما
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونین
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
از بس که خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
بی خط تو سر نامه ی سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گیسوی تو گر سر کشد او را چه توان گفت
با هندوی کژ طبع محاکا نتوان کرد
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام می و روی دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد