خواجوی کرمانی – غزل شماره 267
ای که هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پُرعنبر شود
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
تا نگویی در صدف هر قطره ای گوهر شود
هر که را وجدی نباشد کی بغلتاند سماع
آتشی باید که تا دودی به روزن بر شود
چشم را دربند تا در دل نیاید غیر دوست
گر در مسجد نبندی سگ به مسجد در شود
از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده وار
کآنک کوته دست باشد در جهان سرور شود
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
آتشی چون برفروزی خانه روشنتر شود
مؤمنی کو دل به دست عشق بت رویی سپرد
گر به کفر زلفش ایمان آورد کافر شود
مینویسم شعر بر طومار و میشویم به اشک
بر امید آنک شعر سوزناکم تر شود
همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر
کآنک روزی مهر ورزیدست نیک اختر شود