خواجوی کرمانی – غزل شماره 253
آن پریچهره که جور و ستم آیین دارد
چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد
نافه ی مشک ز چین خیزد و آن ترک ختا
ای بسا چین که در آن طرّه ی مشکین دارد
دل غمگین مرا گر چه به تاراج ببرد
شادمانم که وطن در دل غمگین دارد
عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم
مست خفتست و کمان بر سر بالین دارد
ای خوشا آهوی چشمت که به هر گوشه که هست
خوابگه بر طرف لاله و نسرین دارد
مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی
باز گویی هوس چنگل شاهین دارد
گرچه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیک
همچنان شور شکرخنده ی شیرین دارد
دل گمگشته ز چشم تو طلب می کردم
کرد اشارت به سر زلف سیه کاین دارد
خواجو از چشمه ی نوشت چو حکایت گوید
همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد