خواجوی کرمانی – غزل شماره 252
اگر ز پیش برانی مرا که بر خواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
به دست توست دلم حال او تو می دانی
که سوز آتش پروانه شمع می داند
چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست
خبر برید به دهقان که سرو ننشاند
برفت آنکه بلای دل است و راحت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چراغ مجلس روحانیان فرو میرد
گر او به جلوه گری آستین برافشاند
تحیّتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند
به خون دیده از آن رو نوشته ام روشن
که هر کسش که ببیند چو آب برخواند
دبیر سرّ دلم فاش کرد و معذورست
چگونه آتش سوزان بنی بپوشاند
سرشک دیده ی خواجو چنین که می بینم
اگر به کوه رسد سنگ را بغلتاند