خواجوی کرمانی – غزل شماره 242
نسیم باد صبا جان من فدای تو باد
بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد
حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی
که بنده با گل رویش ز سوسن است آزاد
ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم
بساز چاره ی کارم کنون که کار افتاد
چو غنچه گاه شکر خنده سرو گلرویم
زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد
چو از تموّج بحرین چشمم آگه شد
چو نیل گشت ز رشک آب دجله ی بغداد
به خون لعل فرو رفت کوه سنگین دل
چو در محبّت شیرین هلاک شد فرهاد
کدام یار که چون در وصال کعبه رسد
ز کشتگان بیابان فرقت آرد یاد
روم به خدمت یرغوچیان حضرت شاه
که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد
اگرچه رنج تو بادست در غمش خواجو
به باد ده دل دیوانه هر چه بادا باد