خواجوی کرمانی – غزل شماره 223
هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت
یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چاره ام این لحظه که بیچاره شدم
که دهد یاریم امروز که آن یار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری
چه کنم کاین دل محنت زده از کار برفت
این زمان بلبل دلسوخته گو دم درکش
زانک آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بیمار عجب گر به دوایی برسد
خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت
همچو آن فتنه که دیوانه ام از رفتارش
آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت
بت ساغرکش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمّار برفت
آنچه می بود که تا ساقی از آن می پیمود
کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت
بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
این چه عطرست که آب رخ عطّار برفت