خواجوی کرمانی – غزل شماره 216
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زده ایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ی ماست
هر که در صحبت آن شاخ صنوبر بنشست
همچو باد سحری از سر بستان برخاست
پیش آن کس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمی خواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو می پیراست
هرچه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینه ی ذات خداست
گرچه صورت نتوان بست که جان را نقشی ست
نقش جان است که در آینه ی دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمی باید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمی شاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران می بست
چون نظر کرد رخ مهوش خود می آراست
گر تو زان حور پریچهره جدایی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست