خواجوی کرمانی – غزل شماره 215
منزل ار یار قرین است چه دوزخ چه بهشت
سجده گه گر به نیاز است چه مسجد چه کنشت
جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه
رهزن خاطر عشّاق چه زیبا و چه زشت
عشقبازی نه به بازیست که داننده ی غیب
عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت
تا چه کردم که ز بدنامی و رسوایی من
ساکن دیر مغانم به خرابات نهشت
گر سر تربت من بازگشایی بینی
قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت
همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید
همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت
بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند
بر مه عارضت آن خطّ مسلسل که نوشت
هر که بیند که تو از باغ برون می آیی
گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت
تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو
خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت